۱۴۰۱ مهر ۲۹, جمعه

نجات‌دهنده در آینه است

بیشتر از یک ماه است که جایی نیستم جز در خیابان‌های ایران. روز و شب‌هایم پر است از فریادها، خشم‌ها، روحیه‌دادن‌ها، غم‌ها، اسم‌ها و هشتگ‌ها. یادم نمی‌آید قبلش چطور بود اما امید را می‌بینم که در دل ناامیدم دوباره جوانه زده‌ست. هر روز دنبال ردپایش بین سطر خبرها و توییت‌ها می‌گردم که "این‌دفعه فرق داره". شیرینی رویای رهایی ایران حتی وقتی وسط کشوری آزاد نشسته‌ام هم‌چنان قلبم را سرشارترین می‌کند؛ که من از ایران رفته‌ام ولی ایران از من نه.
فردا راهی برلین هستیم که همه رانده‌شده‌ها، کنار هم، خشم‌مان را، دلتنگی‌مان را، غم‌مان را و رویای شیرین آزادی‌مان را فریاد بزنیم. ای شادی آزادی، روزی که تو بازآیی... آه از آن روز.

۱۴۰۰ آبان ۶, پنجشنبه

درون آینه روبرو

وسط بالا و پایین کردن لینکدین یکهو ویدیویی بالا آمد که انگار کسی از کسانم لایکی کامنتی پایش گذاشته بودند تا من ببینمش بعد از سال‌ها. موهای دیگر بیشتر سفیدش را ببینم با چروک و افتادگی چشم‌اش که حالت چهره‌اش را متاثر کرده بود و برایم غریبه می‌زد. گرد زمان را بر چهره و نگاهش دیدم و انگار بر چهره و نگاه خودم؛ موهای سفید، خط‌ها، گرد سفید سال‌ها. یادمه تولدهامان چندهفته‌ای فاصله داشت. حالا او هم باید چهل‌ساله باشد. من هم گویا. اما حتی موقع فوت کردن شمع‌های امسال هم به چشمم نیامده بود که امروز با آن خط‌ها و آن نگاه؛ که انگار خودم بودم در گذر زمان. در چهل‌سالگی.

۱۴۰۰ شهریور ۹, سه‌شنبه

سهم من از این خانه سفر بوده و ...

 دو روز است از سفر طولانی‌ام برگشته‌ام. خانه‌ام، تختم، دیوارها، ظرف‌ها، همه چیز برایم غریبه‌اند. خودم غریبه‌ام. کلمه‌ای برای این غریبگی ندارم اما مثلا به‌وقت درست کردن یک چای ساده، برای پیدا کردن قوطی چای باید لحظه‌ای مکث کنم، فکر کنم تا یادم بیاید کدام کابینت، کدام طبقه. دیشب از خواب پریدم. در خلاء بودم. لحظه‌ای طول کشید تا چشم‌ها را در تاریکی بازتر کردم و وسایل خانه را دیدم و یادم آمد که برگشته‌ام و در خانه خودم هستم. همین چند لحظه‌ها، همین مکث‌ها و سکوت‌ها همه آن چیزی بوده است که قرار بوده سفر برایم بکُند. که مرا آن‌قدر ببرد دور و بکَنَد که رها شوم و مغزم زمان بخواهد تا به یاد بیاورد که بوده و چه بوده و کجا بوده وسط این هیاهو.

بماند که همین خوبیِ مغزم در رفتن و ماندن و برنگشتن به زندگیِ پرهیاهو مایه دردسر است؛ آن‌جا که در جاده صدای شجریان و شعر سعدی بلندش می‌کند و می‌برد به روزهایی که به جای زندگی‌ام، دلم پرهیاهو بود. همان جا در جاده‌ی آن روزها می‌ماند و برنمی‌گردد. حالا هرقدر مکث کنم و چشم‌ها را باز کنم که داشته‌ها و زیبایی‌های مسیر را ببین، خودش را همان‌جاها گم و گور می‌کند و تا بغض به گلو و اشک به چشم نیاورد ول نمی‌کند.

چشم‌ها را باز می‌کنم که فردا روز اول کار با تیم جدید است.


۱۴۰۰ خرداد ۳۱, دوشنبه

خونه رو... خونه رو... خونه رو...

دارد کم‌کم می‌شود سه سال که خانه را گذاشته‌ام و آمده‌ام. از سرزمین کوه‌ها و طعم‌ها و چهارفصل به سرزمین مسطحِ زیر سطح دریای بادی و بارانی. روزهای عجیب و سختی آمدند و رفتند؟ نه. آمدند و ماندند و جا برای لذت‌ها و حس‌های جدید باز کردند. اشک‌ها ریختم و تنهایی‌ها را قورت دادم و ترسیدم و قدم برداشتم. رسیدنی در کار نبود و اصلا همین را یاد گرفتم که چه کاری‌ست رسیدن وقتی به چشم هم زدنی‌ای بعد از میل و شادیِ رسیدن باز نوبت ملال بعدی‌ست. زندگی کردن را تمرین کردم و یاد گرفتم که قدم برداشتن حتی کوچک، حتی آهسته، مهم‌ترین است؛ مثل کوه‌نوردی.

دیروز که بعد از یک سال و اندی اسیر کرونا بودن نوبتم شد و واکسن زدم انگار جواب سوالِ هر روزه به‌وقت سختی و دلتنگی‌هایم بود که دقیقا اینجا چه می‌کنم. که خانه را گذاشته‌ام و آمده‌ام تا مثل یک آدم عادی فقط زندگی کنم. یک زندگی معمولی.

۱۳۹۹ بهمن ۳۰, پنجشنبه

تو پای به راه در نه و هیچ مپرس

 مسابقه دوی تعطیلی بهمن را دورادور پیگیر بودم، از اول‌اش که ثبت‌نام بود تا این روزها که دارند مدال‌ها را پست می‌کنند. از این قرار که اگر ۳۰ کیلومتر را در ۶ ساعت می‌دویدی مدال فینیشر را می‌گرفتی که خب خودش کم تلاشی نبود. اما داستان و چالش به همین جا ختم نمی‌شد و رقابتِ دیگر در ۶ ساعت بعد بود که تا کجا تا سرحد توان‌ات می‌توانستی بدوی. آن نقطه سر حدِ توان را لمس کردن و دیدن. آن نقطه که می‌گویندش چالش تاب‌آوری. همین تکه دوم‌اش نشسته در مغزم و بیرون نمی‌رود. و چه برازنده، تاب‌آوری. آن‌جا که باید برای مدتی تاب بیاوری تا آن نقطه که هم ضعیف‌ترین‌ات را ببینی و هم قوی‌ترین‌ات را. سر حد توان که اسم‌اش می‌شود تاب. مدام مرور می‌کنم به حال آن شش ساعت دوم. چیزی شبیه کوهنوردی مسیر قله. مثلا سبلان. که دیگر بالا را نگاه نمی‌کردم و فقط کفش‌های خاک‌گرفته و قدم‌های کندم را نگاه می‌کردم. با هر نفس فقط می‌گفتم یک قدم دیگر، یک قدم دیگر. قدم‌ها هرچند کند و سنگین، تنها ابزارم برای رسیدن بودند. همان‌جا که فکر می‌کردم دیگر نمی‌توانم. همان‌جا که زل می‌زدم به کفش‌ها و قدم‌ها و داشتم تاب می‌آوردم. همین‌جا که دارم تاب می‌آورم. وای قدم‌ها قدم‌ها. اگر قرار بود سالیان و دردهای رفته را بچلانم مثلا در یک کتاب فولان در ۵ دقیقه، همه‌اش همین یک خط بود و بس: قدم‌ها و قدم‌ها و قدم‌ها.

امسال ۱۱ نفر بیش از ۱۰۰ کیلومتر در ۱۲ ساعت تاب آوردند. فکر کردن به آن دقایق کیلومترهای ۹۰ و خرده‌ای و قدم‌هاشان و ادامه دادن‌هاشان سرشارم می‌کند برای قدم دیگر.

۱۳۹۹ دی ۱۷, چهارشنبه

فقط ‏دیوارِ ‏دوری ‏روبرومه

قرار است امشب با کیک تولد و شمع دم خانه دوستی ظاهر شویم و با رعایت هرآن‌چه از قرنطینه دیکته‌مان کردند بگوییم سورپرایز! بعد از کارش رسید خانه که آلاگارسون کنیم و برویم الکی مثلا جشن تولد! از در که آمد تو بوسیدم و پرسید که خوبم؟ روز خوبی داشته‌ام؟ نهار نایسی خورده‌ام؟
خوبم؟ صبح آهنگ سووشون همایون روی تکرار خوانده است که "جان پدر کجاستی؟". با کودکی که نمی‌دانست آرزو چیست اشکم روان شده است. کانت‌داون دقایق تا لحظه سرنگونی هواپیما را استوری کرده‌ام. لحظات نیمه‌شبی که خبر حمله منتشر شد و بعد هم سقوط (بعدا سرنگونی) هواپیما را با دوستِ دور مرور کرده‌ایم. باز اشکم روان شده است. آن لحظات خشم و تهیدستی و تنهایی و ناامید شدن و دل‌کندنام یادم آمده است. بعد ترک "اون ۱۰ دقیقه آخر جاده فرودگاه..." را گذاشته‌ام روی تکرار. دلتنگ شده‌ام. یاد یک سال ایران نرفتن افتاده‌ام، اسیر در دام‌ مانده‌ طور. به کرونا فحش داده‌ام. اخبار واکسن را چک کرده‌ام. مادرکم زنگ زده است. حرف زده‌ایم و وسط حرف از در و دیوار ییهو گریه کرده که دلش تنگ شده و پس کی می‌آیی دختر؟، برای اولین بار در این دو سال و خرده‌ای دوری. قلبم هزار پاره شده است ولی اشکم را خورده‌ام. قورت‌اش داده‌ام بلکه خفه‌ام کند و نباشم و این اشک‌ها را نبینم و این پیرشدن‌ها پشت دوربین را نبینم. قطع کرده‌ام. زار زده‌ام. ترک شعر "تهران از این طرف" صالح علا را گذاشته‌ام روی تکرار و چشمانم را بسته‌ام. آخرین تصاویر تهران و خانه‌مان و فرودگاه را مرور کرده‌ام. اشک‌ها آرام از گوشه چشم‌ام پایین آمده‌اند و بالش را خیس و لک کرده‌اند. فکرها و غمها و دلتنگی‌ها مرا بلعیده‌اند که این درد جانکاهِ دوریِ به خودیِ خود سخت را چرا سخت‌تر کردند؟ چرا زدند؟ چرا دوبار زدند؟
نگاهش کردم و گفتم که نهار فلافل خورده‌ام و خوشمزه بوده و روز شلوغ پر از جلسه‌ای داشته‌ام و پست هم به دلیل شلوغی و کرونا کادویی که سفارش دادیم را فردا تحویل می‌دهد و جشن تولدمان بدون کادو بیشتر سورپرایز است.

۱۳۹۸ بهمن ۱۸, جمعه

از آن‌جا رفته‌ و به این‌جا نیامده

نوشته بود اوایلی که هیجانِ خارج خوابیده بود و ماه عسل تمام شده بود و مهاجرت تمام‌قد در برابرش ظاهر شده بود، دلداری‌ای از دوستی شنیده بود که: "همیشه یادت باشه! اینجا به مو می‌رسه اما پاره نمی‌شه! نترس!"
حالا یک سال و اندی از روزی که خودم را از منطقه امن و راحت‌ام به وسط اقیانوس متلاطمی در ظلمات شبی تاریک پرت کردم، می‌گذرد. بیش از یک سال است که از همه چرخه‌های هیجان و غم و دلتنگی و مرور خاطرات و تردیدها و ترس‌ها و بلاتکلیفی‌ها عبور کرده‌ام. به نظر یک سال و خرده‌ای است اما بیش از این‌ها دیدم و گشتم و چشیدم و تجربه کردم و تحمل کردم.
هرقدر من در پذیرش و ولو شدن در زندگی جدیدم کُندم، مهاجرت و غربت سرعت خوبی دارد که دورم کند از همگان‌ام و دیگر هیچ‌ چیزی مثل قبل نباشد.
دو هفته‌ کمی بیشتر، ایران بودم. انگار به دل خودم رفته بودم "خانه"؛ اما به دل همگانِ دیگر، مهمان بودم و موقت و خاص. چقدر دیگر هیچ‌ چیز مثل قبلن‌ها نبود. ۱۶ آذر ۹۷، فرودگاه امام "خانه"ام را هم خورد و من ندانستم.

۱۳۹۸ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

ژِم پَقی


چند ماه پیش که درخواست فردریک در کوچ‌سرفینگ را لبیک گفتم و از پاریس مهمان خانه‌ام شد؛ بسیار از کشورش گفت و هیجان دیدن پاریس را به دلم انداخت. پاریسی که در این چند روز دیدم زیباتر از تعریف‌های فردریک و تصورات خودم بود. شهر زیبا، زنده و پر از محله. عاشق کوچه‌هایش شدم.
از پاریس جالب‌تر اما، فرانسوی‌های بسیار مبادی آداب و بعضا خاله‌زنک بودند. توصیه بدو ورود، استفاده مکرر از بونژو، مقسی و پقدون به‌عنوان شکّر میان کلامِ انگلیسی بود که "بگو، خوش‌شان می‌آید!". کلا از تعارف و مناسباتی که در معاشرت‌هاشان دیدم و درک کردم، تنه به تنه خودمان می‌زدند و گاها با تذکرهاشان یادم می‌رفت سوار متروی پاریس هستم و انگار که متروی امام خمینی‌ست. خوراکی‌ها و خصوصا شراب‌شان هم که بماند.

۱۳۹۸ فروردین ۸, پنجشنبه

سال نو شد

من که سرشار از نوروز و سال نویی بودم، وارد آفیس شدم و همه آن انرژی در یک مورنینگِ ساده خلاصه شد و نشستم به روال هر روز و به کار هر روز. بدین صورت تفاوت محیط و فرهنگ و رسوم و هرچه، رفت در چشم ام.

۱۳۹۷ اسفند ۳, جمعه

به عشق از غم و شادی کسی نمی گیرد، که هرچه کرد پسندیده و به آیین بود...

روزی را که عاشق شدم یادم است. یعنی از قبل ترهایش عاشق شده بودم اما آن روز که یقین کردم دیگر قرارِ دل رها شده است از کف و راه بازگشتی نیست.
این عکس برای همان روز پاییزی است که دوان دوان از بازار خودم را رساندم به نیاوران. همان روز که در پارک نیاوران قدم زدیم و کنار نهر آب سعدی خواندیم و من صدای آب را ضبط کردم که همه آن روز را داشته باشم. همه اش را بارها مزه مزه کنم. شب اش که سرم گرم بود پیامی برایش فرستادم که باز سعدی بخواند. خواند. من سرخوشِ مستِ دل از دست داده بودم و او راحتِ اندرونِ مجروح.

۱۳۹۷ بهمن ۱۵, دوشنبه

اسخِونینگن


وسط فوریه بارانیِ پرباد، یک یکشنبه آفتابی مطبوع از نعمت‌های بهشتی بود که حیف کردن‌اش گناه محض محسوب می‌شد. خودشان بهش می‌گویند اسخِونینگن. ساحل شِونینگن. نزدیک‌ترین دریا تا من.
از اتوبوس که پیاده شدم نقشه می‌گفت یک خیابان را مستقیم بروم دیگر رسیده‌ام. سربالایی بود و تا به بالای خیابان نمی‌رسیدم نمی‌دیدم‌اش. رسیدم. دیدم‌اش. حس غریبی بود. مثل فیلم‌ها که یک جرقه می‌خورد و همه چیز از جلوی چشم می‌گذرد. دریا را که دیدم نخ تسبیح‌طور هرچه دریا دیده بودم و دوست داشتم و نداشتم جلوی چشم‌ام بود. 
وقتی بعد از اینکه سبلان را زدیم از سمت شمال برگشتیم. تن خسته و روان شادمان را به آب زدیم. وقتی میانکاله را رکاب زده بودیم و تا جایی که شن‌ها هنوز زیر پای‌مان بود زدیم به دل دریا. شب ساحل مفنق؛ زیبایی و خوشی‌ای که هرگز از یادم نمی‌رود. پلانکتون‌های زیباترین که با حرکت پاهامان روی آب را روشن می‌کردند. شنا کردن‌مان در ساحل چنددرخت وقتی نمک آب پوست‌مان را سوزن سوزن می‌کرد. ساحل خالی و سفید نیوکسل و تنهایی‌ها و دلتنگی‌های نیوکسل. دریای آبی چشم‌نواز بیروت و آن سفر هشت روزه بی‌نظیر. ساحل انزلی و آن سرباز جوان که مدام تذکر می‌داد داخل آب نروید. ساحل بابلسر و خروار خاطرات‌اش. ساحل قشم زیبا، هنگام زیباتر و هرمز زیباترین. شب‌اش. روزش. همه وقت‌اش.
نگاهم به دریای شِونینگن بود و همه دریاهای دیگر جلوی چشم‌ام بودند. آن‌جا بودم و هزارجای دیگر بودم جز آن‌جا. حالا تا کدام دریا، بعدترها دریای شِونینگن و این عصر عجیب و کوتاه را جلوی چشم‌ام بیاورد.

۱۳۹۷ آذر ۲۹, پنجشنبه

سه نقطه

شاید از سختی های پنهان دور بودن بشود به وقتی اشاره کرد که غمی بزرگ آمده. دوست عزیزی از دست رفته و تو در اتاق ات نشستی و تمام همدردی و تسکین ات می شود چند کلمه و سه نقطه های مدام با دوستِ دور. سه نقطه هایی که معنی اش بغل ها و اشک ها و دست در دست گرفتن هاست که خودت و دیگری را تسکین دهی.
اشکم روان بود که مارتین آمد و توضیح داد کتابخانه در روزهای کریسمس باز است و رفت و من ماندم و غم، بدون بغل.

۱۳۹۷ مرداد ۲۷, شنبه

وسط این‌همه تابستون قلب‌ الاسد


جمع اضدادم... آیا از دیر شدن ویزا خوشحال باشم که موج تغییری قرار نیست روزهای پیش رو را ببلعد و هر روز در ثبات و یکنواختی قرار است بیاید و برود و جا باشد برای فکرهای آرام و نوی کم‌خطرتر در آغوش همه دوست‌داشتنی‌هایم؟ یا برای آمدن‌اش هر روز ایمیل‌ام را چک کنم که هیجان و تجربه جدیدی در راه است و شاید دریچه‌ای قرار است باز شود به روزهای متفاوت و تغییرهای بزرگ بابازگشت یا بی‌بازگشت؟
عزای تنهایی و غربت‌اش را بگیرم و یا تکرار فرصت دوباره با خود بودن و با خود ساختن هیجان زده‌ام کند؟ کلید انداختن‌ها به خانه تاریک و خالی را مرور کنم و یا سفرها و آزادی‌هایی را که قرار است به کام بکشم؟
شاید تضادها و رفتن‌ها و برگشتن‌ها بین شدن‌ها و نشدن‌ها و رفتن‌ها و ماندن‌ها بد هم نباشد که هیچ شادی و غم عمیقی را به هیچ کدام‌شان گره نزده‌ام و آرام نشسته‌ام به تماشا که آخر به کجاها برد این امید ما را...

۱۳۹۶ آذر ۷, سه‌شنبه

هرچه مراد است


گلدان شیشه‌ای گِرد و گنده کنار تخت را پر از آب کرده. یعنی نیمه‌آب و نیمه‌خاک برای قلمه‌های جدیدش تا ریشه بدوانند. ریشه‌های جوان و برگ‌های تازه. مدام وراندازشان می‌کند و جوانه‌های جدیدِ روز را معرفی می‌کند و نشانه‌های تولد جوانه‌های فردا را. تا فردا شود و بگوید که دیدی گفتم؟ ببین‌ این ریشه جدید را؛ آن برگ تازه را!
روز، خودش را در خانه پهن کرده. هنوز خواب است. خودمان را در بازتاب نور روی گلدان شیشه‌ای می‌بینم. بازوهای حلقه کرده‌اش به دور بدنم را؛ خواب آرام‌اش با صدای نفس‌هایش را؛ آن وقت که پشتم به اوست و پشت کرده‌ایم به جهان؛ و به همه چیزش. منتظر ریشه‌ها و برگ‌های نوی امروز.

۱۳۹۵ مهر ۱۷, شنبه

ياري بخر و به هيچ مفروش

"ملت عشق" را مي‌خوانم. درونم را چنگ مي‌زند از هرآن‌چه كه از عشق، اين ديوانه‌ترين حس عالم نمي‌دانم و دورم و هوس‌برانگيز توصيف‌اش مي‌كند. وصف زيبايي از عشق دارد كه تقديم كردن قافيه است به بي‌قافيه‌ها، هدف به بي‌هدف‌ها و لذت و هيجان به دلتنگ‌ها. مي‌گويد "مولوي اعتقاد دارد عشق جانمايه هستي‌ست". كه اگر اين‌طور باشد، حتي يك قطره‌اش را هم نبايد هدر داد. 
در يكي از شماره‌هاي "كرگدن"، در يادداشت "ستايش عشق" هم از قول شمس تبريزي نوشته بود كه "اگر ياري نيافتي چوبي بتراش و به آن عشق بورز"
اين نگاه از بالا و رها را كجاي دلم بگذارم؟ از بس كه من و دغدغه‌هايم از اين جانمايه هستي دوريم. حسرت غريبي‌ست.